هر هزار سال یکبار فرشته ها قالی جهان را در هفت
آسمان می تکانند،تا گرد و خاک هزار ساله اش بریزد و هر بار با خود می گویند:
این نیست قالی که قرار
بود انسان ببافد،این فرش فاجعه است.با زمینه ی سرخ خون و حاشیه های کبود معصیت ،
با طرح های گناه و نقش برجسته های ستم.
فرشته ها گریه می کنند و
قالی آدم را می تکانند و دوباره با اندوه بر زمین پهنش می کنند.
رنگ در رنگ ،گره در
گره،نقش در نقش.قالی بزرگی است زندگی که تو می بافی و من می بافم و او می بافد.همه
بافنده ایم .می بافیم و نقش می زنیم ،می بافیم و رج به رج بالا می بریم .می بافیم
و می گستریم.
دار این جهان را خدا بر
پا کرد.و خدا بود که فرمود:ببافید.و آدم نخستین گره را بر پود زندگی زد.
و هر که آمد،گره ای تازه
زد و رنگی ریخت و طرحی بافت.و چنین شد که قالی آدمی رنگ رنگ شد .آمیزه ای از زیبا
و نازیبا.سایه روشنی از گناه و صواب.
گره تو هم بر این قالی
خواهد ماند.طرح ونقشت نیز.وهزارها سال بعد،آدمیان بر فرشی خواهند زیست که گوشه ای
از آن را تو بافته ای.
A
heart that loves is always young.
قلبی که عشق می ورزد همیشه جوان است
We were given: Two hands to hold. To legs to walk. Two eyes to see. Two ears to
listen. But why only one heart? Because the other was given to someone else.
For us to find.
به ما دو دست داده شده است برای نگهداشتن. دو پا برای
راه رفتن. دو گوش برای شنیدن. اما چرا تنها یک قلب؟ چون قلب دیگر به فرد دیگری
داده شده است که ما باید پیدا کنیم
I get the best feeling in the world when you say hi or even smile at me because
I know, even if its just for a second, that I’ve crossed your mind.
بهترین احساس زمانی به من دست می دهد
که به من سلام می کنی یا لبخندی میزنی حتی اگر برای ثانیه ایی، چرا که می فهمم
یرای لحظه ای به ذهنت خطور کرده ام
Love is like a war:Easy to begin Hard to end!
عشق همچون جنگ است: آسان شروع می شود سخت تمام می شود
The spaces between your fingers were created so that another’s could fill them
in.
فاصله بین انگشتان برای این ایجاد شده است که انگشتان
فرد دیگری آن فاصله را پر کند
سر تا
پای خودم را که خلاصه میکنم، میشوم قد یک کف دست خاک که ممکن بود یک
تکه آجر باشد توی دیوار یک خانه، یا یک قلوه سنگ روی شانه یک کوه، یا
مشتی سنگریزه، تهته اقیانوس؛ یا حتی خاک یک گلدان باشد؛ خاک همین گلدان
پشت پنجره.
یک کف دست خاک ممکن است هیچ وقت، هیچ اسمی نداشته
باشد و تا همیشه، خاک باقی بماند، فقط خاک.
اما حالا یک کف دست خاک وجود دارد که خدا به او اجازه
داده نفس بکشد، ببیند، بشنود، بفهمد، جان داشته باشد. یک مشت خاک که اجازه
دارد عاشق بشود، انتخاب کند، عوض بشود، تغییر کند.
وای، خدای بزرگ! من چقدر خوشبختم. من همان خاک انتخاب
شده هستم. همان خاکی که با بقیه خاکها فرق میکند. من آن خاکی هستم که
توی دستهای خدا ورزیده شدهام و خدا از نفسش در آن دمیده. من آن خاک
قیمتیام. حالا میفهمم چرا فرشتهها آنقدر حسودی شان شد.
اما اگر این خاک، این خاک برگزیده، خاکی که اسم دارد،
قشنگترین اسم دنیا را، خاکی که نور چشمی و عزیز دُردانه خداست. اگر نتواند
تغییر کند، اگر عوض نشود، اگر انتخاب نکند، اگر همین طور خاک باقی بماند، اگر
آن آخر که قرار است برگردد و خود جدیدش را تحویل خدا بدهد، سرش را بیندازد
پایین و بگوید:
یا لَیتَنی کُنت تُراباً. بگوید: ای کاش خاک
بودم...
این وحشتناکترین جملهای است که یک آدم میتواند
بگوید. یعنی این که حتی نتوانسته خاک باشد، چه برسد به آدم! یعنی این که...
خدایا دستمان را بگیر و نیاور آن روزی را که هیچ آدمی
چنین بگوید